سفارش تبلیغ
صبا ویژن

((بنام آفریننده هستی ))

بچه ها این کار یکی از  دوستای من هست که کار نویسندگی می کنه ببینین چطوره ؟ 

 

چه زیباست سکوت شب و من که نشسته ام به زیر پنجره ؛

و زانو در بغل خیره میشوم به بارش بارانو با اصابت هر قطره از آن به پنجره ام درونم تپشی میکند وصدای قطرات باران با قلبم همنوا میشود در زیر باران خلوت ......

از جایم بلند میشوم شمعی را روشن کرده جلوی پنجره اتاق میگذارم ؛

دفترم را باز میکنم نگاهی به برگ برگ ان که روی هرکدام خاطره ای از خاطراتم را نوشته ام می اندازم ،

این برگها تمام عمر من هستند و انها را انقدر دوست دارم که هر کدام به مشامم بوی باغی از گل می دهند ....

آرام آرام ورق میزنم .به ورق سفیدی که میدانم قرار است امشب با قلم خود با آن سخن بگویم میرسم .

دنبال بهانه ای هستم تا سر صحبت با شب را باز کنم و راز دلم را با سکوت او در میان بگذارم ...

صحبتم را با سلامی به شب تیره شروع میکنم ...

سلامی از اعماق وجودم واز ژرف ترین نقطه روحم به او می دهم  و

با شب دوست میشوم.شروع به نوشتن میکنم  نمیدانم از چه بنویسم از باران از اسمان یا از صدای غریبانه ای که مرا به صحبت دعوت میکند.با چه حرکتب به نیرویی که مرا به سوی خود فرا می خواند پاسخ دهم و چگونه با شب حرف بزنم .اما به ((دل )) اطمینان دارم که آنچه را می خواهم خواهد گفت .

سکوت ظلمانی شب به صحبتم گوش فرا می دهد فقط صدای باران است که سکوت شب را در هم می شکند و من خیره به دفتر می نویسم و حتی لحظه ای سر از روی کاغذ بر نمی دارم .

می دانم که نیرویی از درون مرا برای نوشتن یاری خواهد کرد  تا پیامم را با صدای بلند برسانم . صدایی بی صدا یا صدایی در سکوت ...

چه احساس زیبایی احساس آرامش و لطافت در  پرده ای که همراز من است اما آن را پرده ظلمت نام نهاده اند ...

از دلتنگی هایم برایش می نویسم از آرزو هایم برایش قصه ها می گویم . چقدر اشناست(( یکی بود یکی نبود )).

آنقدر بریش تکرار میکنم تا در ذهنش ماندگار شود و حس میکنم که او به حرفهای دل تنگی من گوش میکند و لبخندی بر لبانش است که مرا به خود مطمئن تر میکند . او راز دار است به پاکی باران قسم که شب درونی دارد وبه حرفهایم دقیق گوش میکند ...

باران تند تر می شود ومن دستم را تند تر حرکت می دهم و می نویسم . حالا دیگر قلم در دستم همانند چشمه ی جوشانی جاری است و تند تند حرکت میکند و هر لحظه دستم روان تر می شود و شب محرم تر و من هر چه در دل داشتم برایش میگویم .

خسته می شوم برای لحظه ای قلم را رها کرده و به مهتاب خیره میشوم . کوچه تاریک است ومن در آسمان دنبال ستاره ام می گردم

لحظه ای به ستاره ای خیره میشوم و می اندیشم که آن ستاره حق من است . مدتی میگذرد ومن شیفته ی ستاره ام هستم و در رویایم سوار برآن در کهکشانها سیر می کنم و از داشتن این ستاره غروری به من دست داده که آشنا نمی شناسم .

نا گاه رعد وبرقی در آسمان  می غرد و سکوتم را بر هم می زند

و تمام افکارم را در یک لحظه دگر گون میکند اما رویای ستاره آنقدر زیباست که بار دیگر به استقبالش می روم . هوا چه طوفانی است ومن در خلوت خود .....

چندین وچند بار حادثه ای سکوت مرا میشکند ولی من آنقدر ستاره ام را دوست دارم که دست از آن بر نمیدارم ......

...صبح است سرم را از روی دفتر بر میدارم آفتاب دیگر به وسطهای آسمان نزدیک می شود و من کجا بودم وشب را چگونه گذراندم .

امروز من آن شب بارانی و پر حادثه را پشت سر گذاشته ام و از آن تجربه ها آموخته ام . بلند میشوم آفتاب به صورتم میخورد .

شمع مرده را بر میدارم و پنجره اتاق را باز می کنم آن شب خاطره انگیز در دفتر خاطراتم ثبت شده است ...

صدای شر شر آب که از ناودان میریزد مرا به یاد آن شب می اندازد .

لطافت بارانش هنوز در کوچه است . احساس میکنم قدری سبک شده ام . قدری نه خیلی زیاد ...

آنقدر سبک که می خواهم بال در آورم و از پنجره اتاق بیرون روم و در آسمانی که روشنایی خود را دیگر کاملا بدست آورده چرخی بزنم

آنقدر خوشحال که نمی شود وصف کرد خوشحال ترین انسان ....

آسمان صاف و سفید است و من پشت پنجره اتاق ....


نظر()

 1   


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ